سلیم :

خوفید؟

دیگه خسته از این زندگی نمیخوام اصلا دیگه کاری بکنم میدونید

هر کاری میکنم یکی هست که بخواد ایراد بگیره از آدمای اطرافم داره بدم میاد

میدونید من حتی...

ولش کنید اصلا شاید بعضی ها بخونن ناراحت بشن

میگن صاف باش خم نشو اما خودشون میشکوننت.

دنیایی مسخره ای هست من که گیج شدم تو این دنیا انقدر عصبی ام که دستم خشک شده

 

+ تاريخ دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:,ساعت 18:45 نويسنده بهار |

یه دفعه گذاشتی رفتی بیخیال من و دردم

بیخیال دست سرد و گریه هایی که نکردم

نمیخواست من رو شاید نمیخواستی من رو اصلا

بهتر از ما واسه ما توی دنیا خیلی هستن

+ تاريخ یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:,ساعت 12:17 نويسنده بهار |

 

 

 

 

 

+ تاريخ جمعه 27 خرداد 1390برچسب:,ساعت 20:44 نويسنده بهار |

 

دوست دارم وقتی که مردم :
لطفا نذارید کسی گریه کنه بگید که از مرد پرستی متنفر بودم
خیلی تنها دفنم کنید تا شاید تو لیست اسامی افراد بد وارس و بی وارث برام احسانی بیارن
که از بار گناهانم کم کنن.
تنها دفنم کنید و سر خاکم نیاید مثل الان که تو تنهایی دارم میپوسم و هستم ولی من رو
نمیبینید .دردم رو نمیفهمید .صدام رو نمیشنوید
و اما تنها عشقم :
امیدوارم از من ناراضی نباشی هر چند هیچ وقت نتونستم اونطور که باید یارت باشم
نتونستم تو رو اونطور که باید در کنارت میبودم باشم
ببخشی که همیشه سرد بودم آخه من هنوز ...
دیگه نمیخوام چشام این دنیا رو ببینم میخوام برم تا نفس بکشم.  
+ تاريخ دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:,ساعت 10:11 نويسنده بهار |

سیلام سیلام

وای خسته شدم از دست این امتحانات

راستش دیگه از این زندگی خسته شدم تفاوت بین 2 نسل زیاده خیلی زیاد من که ÷در مادر ندارم یعنی مادر دارما

اما انگارندارم.

من واقعا خسته شدم انگار که دارم درون یه قفس سرد وتنگ نفس میکشم تازه زمانی نفس میکشم که

اونا اجازه بدن تازگیا تهدیدم میکنن واقعا جالبه.نه؟؟!!

من هیچوقت مادر و پدرم رو حلال نمیکنم که من رو تو این شرایط قرار دادن میخوام تموم کنم این زندگی زجر آور رو

آره من بدم چون میخوام استقلال داشته باشم

از نگاهی کثیف مردم بیزارم از خانواده نداشتمم بیذارم

وجودم غرورم رو دارن خرد میکنن

مادر بزرگم میگه یه کاری نکن که یه کاری کنم که داری با دوستت که حرف میزنی یه چی بگم که خیط

بشی همه اینا نفرتو تو من داره بیدار میکنه

لعنت بر کسی که با زندگی من اینکار رو کرد

 

+ تاريخ شنبه 21 خرداد 1390برچسب:,ساعت 12:13 نويسنده بهار |

 

روزگارم خوش نیست ژتونی دارم خرده عقلی سر سوزن شوقی

اهل دانشگاهم

پیشه ام گپ زدن است

گاه گاهی می نویسم تکلیف می سپارم به شما تا به یک نمره ناقابل بیست که در آن زندانیست دلتان زنده شود

چه خیالی چه خیالی میدانم گپ زدن بیهوده است

خوب میدانم دانشم بیهوده است

استاد از من پرسید چقدر نمره ز من می خواهی

من از او پرسیدم دلش خوش سیری چند

اهل دانشگاهم

قبله ام آموزش

جانمازم جزوه

مشق از پنجره ها میگیرم

همه ذرات وجودم متبلور شده است

درسهایم را وقتی می خوانم که خروس می کشد خمیازه مرغ و ماهی خواب است

خوب یادم هست مدرسه باغ آزادی بود

درس بی کرنش می خواندیم

نمره بی خواهش می آوردیم

تا معلم پارازیت می انداخت همه غش می کردیم

کلاس چقدر زیبا بود و معلم چقدر حوصله داشت

درس خواندن آنروز مثل یک بازی بود

کم کمک دور شدم از آنجا بار خود را بستم عاقبت رفتم در دانشگاه به محیط آموزش و به دانشکده علوم سرایت کردم

رفتم از پله کامپیوتر بالا

چیزها دیدم در دانشگاه

من گدایی دیدم در آخر ترم در به در می گشت یک نمره قبولی می خواست

من کسی را دیدم از دیدن یک نمره ده دم دانشگاه پشتک می زد

شاعری دیدم هنگام خطابه به خرچنگ می گفت ستاره

و اسید نیتریک را جای می می نوشید

همه جا پیدا بود همه جا را دیدم

بارش اشک از نمره تک جنگ آموزش با دانشجو

حذف یک درس به فرماندهی کامپیوتر

فتح یک ترم به دست ترمیم قتل یک لبخند در آخر ترم همه را من دیدم

من در این دانشگاه در به در و ویرانم

من به یک نمره نا قابل ده خشنودم

من به لیسانس قناعت دارم

من نمی خندم اگر دوست من می افتد

خوب می دانم استاد کی کوئیز می گیرد برگه حذف کجاست سایت و رایانه آن مال من است تریا،نقلیه و دانشکده از آن من است

+ تاريخ دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت 12:1 نويسنده بهار |

 

+ تاريخ دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت 11:44 نويسنده بهار |

salam dadashi tavalodet mobarak

emsal tavlodeto ba khoda jashn migiri

+ تاريخ دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت 11:24 نويسنده بهار |

 

سلام دوستان
خسته شدم دیگه خسته شدم از همه چی از همه کس
از این که هیچکس درکم نمکیکنه
ما روزای دیگه بجز زمان امتحانات من بیرون نمیریم
(میزان توجه خانواده به من)
خسته شدم واقعا حالم داره ازشون بهم می خوره عصبی میکنن دارم دیوونه میشم
واقعا حال ندارم هیچ کس من رو درک نمیکنه نمیکنه
حتی اونی که ادعا میکنه عاشق منه واقعا خسته شدم از همه چیز بیزارم
از این که همه چیزم رو دارن بهم دیکته میکنم
از نصیحت هاشون از همه و همه.
مگه من چیکار میکنم مگه چیکار کردیم که نمیذارن نفس بکشیم
دارم خفه میشم
برام دعا کنید
+ تاريخ یک شنبه 8 خرداد 1390برچسب:,ساعت 11:38 نويسنده بهار |

سلام   

اموز بعد از یه صبح سخت و پر از استرس واسه امتحان حسابداری

وقتی هنوز جلو در بودم مامانم داد زد چرا باز مداد زدی 

منم میخواستم بگم دختر امو که بی مداد نمیشه

ولی تو دلم گفتم من حالم از مامانم بهم میخوره بابا تو که آراشگری

حیف نیست دختر بشه دختر امام...

بابا درک کن زیبایی عیب نیست

ولی این مامانا بدجور گییرن

+ تاريخ پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت 12:1 نويسنده بهار |

صفحه قبل 1 ... 10 11 12 13 14 ... 16 صفحه بعد