|
|
مراقب قلب ها باشيم وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم و همچنان تنها می مانیم هیچ چیز آسان تر از قلب نمي شکند ژان پل سارتر کفر و دین در بر عشاق نکوکار یکی است کعبه و بتکده و سبحه و زرنار یکی است اگر از دیده تحقیق به عالم نگری عشق و معشوقه و عاشق ، دل و دلدار یکی است مختلف گر چه بود درد من و درمانش خوشدلم زانکه طبیبم یک و عطار یکی است
میخواهم برایــت تنهـایی را معنــی کنم در ساحل کنار دریا ایستاده ای هوای سرد،صدای مــوج،انتــــظار انتظار انتظـار، به خودت می آیی،یادت می آید دیگر نه کســی است که از پشت بغلت کند،نه دستی که شانه هایت را بگیرد نه صدای که قشنــگ تر از صدای دریــــا باشد ... اسم این تنهــایی است هــر روز یکبار،هر بار یک دفــعه، هر دفعه یک خــط بنــویس تا شاید بعد از عمری بفهمی با من چه کردی .....!
شاید طبق معمول با یه شیشه مارتینی مستی یا با دوست پسرت داری توی پارتی میرقصی یا شایدم اون و مثل من آزارش میدی یا خیلی ولو روی تخت ماساژش میدی مثل من حرصت میدی که دیوونه بشی ... سرش داد بزنی بگی تو خونه بشین بگی جای نرو دوره همرو خط بکش ولی خودت جلو آینه بکشی خط چشم که به قرارت برسی و تو با اون باشی میگن شیفتش شدی تابع قانوناشی آخه مگه یه آدم تا این حد میشه بی رحم نبودی ببینی تو نبودت چی کشیدم آواره کوچه خیابونا شدم عین بی خونه ها درست عین دیوونه ها با خودم حرف میزدم میگفتم بر میگرده میاد میمونه پیشم فکر میکردم میدونی نباشی دیوونه میشم خدایا به خاطر سیب از بهشت انداختیمون بیرون به خاطر اب انگور میندازیمون جهنم کلا با میوه مشکل داریا
دست بینداز / تمام ِ دوئل ها را شلیک / اتفاق ِ بوداریست که حوالی ما میفتد تو از گردنم با طناب ها / به عرفان میرسی ... من زنجیره ای ترین قتل ها را برایت / نسخه میپیچم حرف ها بماند برای آن دنیا که روحمان از هیچ چیز خبر ندارد ......
روزِ خوبی است فردا عصر تو آخرین سیگارت را میکشی برایِ آخرین بار فکرهایت را میکنی آخرین نامه ی من را پاره می کنی ...آخرین نامه ی خودت را مینویسی آخرین نگاه را به این خانه میکنی چمدانِ کوچکت را بر میداری هوا بارانی است و تو . . . نمیروی روز خوبی است فردا عصر
داستانهایت را دوست دارم حکایت یک نیمکت خالی نیست عصر یک غروب دلگیر جمعه نیست درخت خشک منتظر مانده به تبر نیست قصه مرگ مجنون و سوگ لیلی نیست ... مرز بین دستها و صحبت از فاصله نیست داستانت پر از دشتهایِ سبز زیر آفتاب پر از صدای نم نم باران پر از مهربانی جاری در هر کلام پر از رویا ... پر از خواب شیرین داستانت پر از قصههای با هم بودن است بخوان برایم عشق من..بخوان برایم اگر شد مشتت را باز کن برایم هوس شکوفه کرده ام بهار من بهار من بهار من |